تصادف

علیرضا محمدی نیا
a_l_i_mn@yahoo.com


سينوس،سربالايي،چرخ راست ماشين

بيني ام پر شده بود و محتوياتش راه نفسهايم را گرفته بود.دستمال هايم هم تمام شده بود.هميشه مصرف دستمالم زياد بود.

از بچگي سينوسهايم مشکل داشت.از اداره که مي آمدم تمام جيب هاي کت و شلوارم را پر دستمال کرده بودم.تمام شد،همه اش توي راه تمام شد.يک ساعتي مي شد که توي راه بودم و يک ساعت هم مانده بود تا خانه.سيصد تومان دادم آدامس اکاليپتوس هم خريدم،جويدم،افاقه نکرد.سه اسکناس صد توماني را دستمال مي کردم بيشتر به دردم مي خورد.

شب بو د و کسي نمي ديدم.خيابان خلوت بود و گاهي ماشيني از آن بالا مي آمد پايين يا از اين پايين مي رفت آن بالا.ايستادم کنار جوي.سرم را بردم جلو و کمي پايين.کيف را هم گرفتم عقب.انگشت شست دست راست را گذاشتم روي پره ي راست بيني.هوا را توي سينه حبس کردم و با فشار از تک سوراخ بيني بيرون دادم.سفيد و لزج پايين آمد و کشيده شد وافتاد لبه ي جوي.با انگشت اشاره دور حفره ي بيني و کمي روي لب را پاک کردم.حفره ي سمت چپ هنوز پر بود.خواستم کيف را بدهم دست راست.دست راست کثيف بود،نمي شد.شب بود و کسي نمي ديدم.خيابان خلوت بود و... .دست راست را بردم توي جيب شلوار،چرخاندم و بيرون کشيدم.

کيف دست چپ،سر جلو و پايين،همان عمليات حفره ي راست.داشت به خوبي تمام مي شد که،سفيد و لزج نيمه هاي راه بود که،نور زرد آمد و صداي جيغ لنت هاي ترمز.سر چرخاندم.صدا نزديک شد و پشت نور زرد، ماشين سياه از جاده منحرف شد ،آمد سمت جوي،سرعتش بيشتر از آني بود که بتوانم تکان بخورم يا لا اقل مانع پخش شدن محتويات بيني روي صورت و پيراهنم شوم.سپر فلزي زانوهايم را شکست.افتادم.چرخ راست ماشين از روي سينه ام رد شد،بوي لنت سوخته بيني حالا خالي ام را مي سوزاند،صداي خرد شدن استخوان هاي سينه را مي شنيدم.

چرخ افتاد توي جوي و گير کرد و ماشين ايستاد و من ماندم ميان چرخ جلو و عقب.اول فکر کردم آن موقع بود که مردم.اما بعد فهميدم که نه.چون بعد از آن هم احساس درد داشتم،وقتي مردي از زير ماشين بيرونم کشيد و بلندم کرد و گردنم از پشت افتاد و آويزان شد.جايي ميان مهره هاي دو و سه شايد،تير کشيد،چشمهايم لحظه اي سياه شد و باز روشن شد و روشن تر از پيش و گمانم آنموقع بود که مردم.

مردي مرا گذاشت پشت وانت.قدم بلندتر از آن بود که بدون تا شدن پاهايم از محل شکستگي پشت وانت جا بگيرم.از وقتي که مردم حواسم قوي تر بود و گاهي حتي پشت چيزها را مي ديدم وبهتر مي شنيدم.دو نفر با من سوار وانت شدند.يکي مسن تر و بود و جلو نشست.يکي ديگر هم که جوان بود و هيکلي و ريشهايش سياه تر از او که جلو نشست،آمد عقب،کنار من.اين که با من عقب آمده بود هول بود و کلت را توي جيب کتش محکم گرفته بود.بيمارستان پايين همان خيابان بود.اما کمي که دور شديم وانت پيچيد بالا و از چند خيابان عرضي گذشت و رفت بالا.توي راه مردي که با من عقب بود لبهايش را مي گذاشت روي لبهايم و بوي پياز را مي فرستاد توي دهان من.يک بار هم کف دستهايش را گذاشت روي سينه ام و فشار داد و استخوانهاي شکسته فرو رفت توي سينه ام و خون از دهانم پرت شد توي صورت مرد.بعد انگشت را مي گذاشت کنار گردنم و رو به چشمهاي مضطربي که از شيشه ي عقب وانت ما را نگاه مي کرد داد مي زد:«زنده اس»و بعد نزديکترش مي شد و داد مي زد:«شما رو برسونم منزل مي برمش بيمارستان،خيالتون راحت،زنده مي مونه».

از چند خيابان سربالايي که گذشتيم وانت ايستاد و مرد جلوي وانت پياده شد و رفت.جوان اسلحه بدست هم نشست جلو و رفتيم پايين و سمت بيمارستان.هيچوقت دست انداز هاي خيابان را به اين خوبي درک نکرده بودم.اگر نمرده بودم مسلما با کف فلزي و دندانه دندانه ي وانت اذيتم مي شد.اما دردي نداشتم و از وقتي مرده بودم حواسم قوي تر شده بود جز احساس درد.وانت ايستاد و من و مرد جوان رفتيم توي بيمارستان.مدتي هم توي بيمارستان منتظر مانديم و من روي تخت چرخدار بودم،جايي نزديک اورژانس گمانم.بعد مرد کوتاه قد و چاقي تختم را هول داد و از چند راهرو گذشتيم و با آسانسور پايين رفتيم و توي اتاقي که دورتادورش دربهاي فلزي و مربع بود ايستاديم.مرد چاق محتويات جيبهاي کت و پيراهنم را خالي کرد و دست کرد توي جيب سمت راست شلوار.بيرون کشيد و قيافه اش به هم ريخت و دستش را ماليد روي پيراهنم.لباسهايم را در آورد.در فلزي و مربع يکي از کمد ها را باز کرد و انداختم آن تو و در را بست.

کمد خالي نبود.مرد ديگري که او هم لباس نداشت زير من بود.



حاجي مهندس



هميشه يادم مي رفت کي بگم دکتر،کي حاجي.از تو آينه حاجي،مهندس اميرجلالي رو نگا مي کردم.انگشتشو از دماغش درآورد و برد زير صندلي ماشين.از اون آدمايي بود که وقتي انگشتشو از دماغشون در ميارن مي برن زير صندلي.با اينکه دسمال دارن يا جعبه دسمال نزديکشونه.چند بار مفشو بالا کشيد و بيرون رو نيگا کرد.رو سبيلش يه تيکه ي زرد افتاده بود.

فلکس عقبي خيلي بوق مي زد.مجيد شيشه رو پايين داد وسرشو برد بيرون:«ده خفه شو عوضي.مگه کوري،نمي بيني همه واسادن{...}».همه گير کرده بودن تو ترافيک.فقط فلکسه هم نبود که بوق مي زد.خيلي ا بوق مي زدن.يه جورايي عجيب غريبم بوق مي زدن.مثل ماشين عروس.انگار آمپرشون بد بالا زده بود.حاجي اميرجلالي مجيد رو که صندلي جلو بود آقا مجيد صدا کرد.هروقت مي گفت آقا مجيد کارش زياد مهم نبود.گفت:«آقا مجيد،مودب باش پسرم.تو جووني،فحش دادن روحتو خراب مي کنه.صبور باش پسر».مجيد سرشو آورد تو و انداخت پايين و گفت:«چشم آقا ببخشين».عباس که صندلي عقب کنار حاجي نشسته بود پقه کرد و گفت:«کارشه آقا.هر غلطي مي خواد مي کنه و آخرش به {...} خوردن مي افته».مهندسم مثل هميشه اين بار عباسو با اخم نيگا کرد و مجيد زد زير خنده.

خيلي دير شده بود.هوا هم تاريک شده بود.بيچاره ننم.اينجور موقعا کليد مي کرد به زن حاجي که زنگ بزنه موبايل حاجي ببينه کجاييم.خودش بلد نبود.زن حاجي ام هميشه بش مي گفت موبايلش خرابه يا آنتن نمي ده.من و ننم و محافظاي حاجي تو سرايداريه خونه حاجي زندگي مي کرديم.جاي دندون گيري نبود. به هر حال مجبور بوديم دم دست حاجي باشيم.البته زياد بدم نبود.حداقل مزيتش اين بود که مجيد و عباس اونجا بودن و هوامو داشتن.منظورم اينه که در مي موندم واسم کم نمي ذاشتن و بالاخره بهم مي رسوندن.

البته ننم يا تاريکي هوا مشکلي نبود که بخواد اونقدر اذيتم کنه.چيزي که واقعا اذيتم مي کرد اين بود که شاشم گرفته بود.بدفرم.ديگه نگه داشتنش واقعا واسم سخت شده بود.لامسب بدجوري فشار مياورد.من هميشه اينجوريم.يعني يه جوريم که همه چيزو مي تونم تحمل کنم الا اين فشار رو.خلاصه اعصابم بدفرم به هم ريخته بود.به خصوص که جلو مهندس نه ميشه سيگار کشيد يا حتي آروغ زد.آروغ يه چيزيه که هميشه جواب مي ده.واسه همه چي.حتي واسه فشارايي که گفتم.دو سه تا آروغ مي تونه راحت حواس مثانه و بقيه چيزا رو پرت کنه که اصلا يادت بره شاش داشتي.يا حداقل بهت کمک مي کنه مدت بيشتري رو دووم بياري.

داشتم به همين چيزا فکر مي کردم و سعي مي کردم يه جوري بشينم که زياد بهم فشار نياد،که يهو صداي ترکيدن يه چيزي از جلو يه تکوني به همه جام داد.يه کم بعدشم چند نفر داد زدن و از کنار ماشين دويدن عقب.عباس درو باز کرد و پريد پايين.مهندس داد زد:«چه خبره پسر»عباس گفت نمي بينه و پريد رو کاپوت.کور بود.از اون آدمايي بود که با اينکه کورن عينک نمي زنن.درست مثل اينه که شاشت بياد و دسشويي نري.چند بار گردن کشيد و نيگا کرد.بعد از کاپوت پريد پايين.نفس نفس مي زد.سرشو کرد تو و داد زد:«دانشجوان آقا.دانشجوا.جلو در دانشگا خيلي شلوغه آقا.»حتما خيلي نزديک بودن که عباس ماجرا رو ديده بود.عباس داد زد سر مجيد که بره پايين ماشيناي پشتمونو خلوت کنن.طفلک مهندس بد هول ورش داشته بود.مجيد کلت کمريشو باز کرد و پريد بيرون.حاجي موبايلو از جيبش درآورد.مثل بچه ها نمي تونست موبايلو درست دستش بگيره.چند بار توهوا اينور اونورش کرد و آخرسر انداختش زمين.داد زد:«اون چراغ کوفتي رو روشن کن بينم اين دسته کجاس»چراغ سقفي ماشينو روشن کردم.مهندس سرشو برده بود پايين و دنبال گوشي مي گشت.باز داد زد:«زير پاي توه احمق.يالا بدش من»سرشو که بالا مي آورد محکم خورد زير صندلي من.نمي دونم چطور سرشو برده بود اون زير.اما سرشو که بالا آورد اون لکه زرده رو سبيلش ديگه نبود و جاش ريشاي سياسفيدش خاکي شده بود.خم شدم که گوشي رو پيدا کنم.لامسب خم شدنه داشت به قيمت خيس شدن صندليم تموم مي شد.خوب شد گوشي دم دست بود و زود پيداش کردم و دادم دست حاجي.شماره مي گرفت و داد مي زد:« {...}هاي عوضي.خوشي ده زير دلشون.از بيکاري نمي دونن چه غلطي بکنن.»بالاخره شماره رو گرفت و شروع کرد حرف زدن.

مجيد و عباس با کلتاي دستشون ماشينا رو عقب زدن و مجيد سوار شدن:«بجنب ديگه حيف نون دنده عقب بگير.» دنده عقب گرفتم و پامو گذاشتم رو گاز.عباسم پريد تو ماشين.خيابون خالي رو برعکس رفتيم و پيچيدم تو فرعي.سرازيري و گاز دادم و رفتم پايين.مهندس آرومتر شده بود.اما هنوز با موبايل حرف مي زد و فحش مي داد.جلوتر روشن بود.انگار آتيش روشن کرده باشن وسط خيابون.مجيد کلتشو گرفته بود دستش. گفت:«گازشو بگير رد شو.»هميشه وقتي کلتش دستش بود فکر مي کرد بايد گازشو بگيره و رد شه.به آتيش که رسيديم ديدم يه ماشينه که آتيش زده بودن.دورشم پر بود از دختر و پسراي جوون.ماشينه درست وسط خيابون بود.با همون سرعت پيچيدم که ماشينو دور بزنم و رد شم.نشد.يه دختره که مقنعش فرق سرش بود درست جلو راهم بود.زدم رو ترمز.دير جنبيده بودم سينه هاي دختره رو زير چرخاي ماشين له مي کردم.هول شد و پريد کنار.يه دفه يکي از اون طرف داد زد:«ماشين اميرجلاليه».قبل اينکه بتونم را بيفتم ماشين سنگ بارون شد.شيشه ي کنار عباس شيکست.مجيد دوباره داد زد:«بجنب ديگه حيف نون.»مجيد اگه يه چيزي مي گفت و خوشش مي اومد تا آخر روز صد بار مي گفتش.اون شبم اينطور نشون مي داد که از «حيف نون»گفتن خوشش اومده.عباس پريد رو سر مهندس و سرشو برد زير صندلي.پامو که گذاشتم رو گاز يه چيزي از پنجره يي که مجيد پايين داده بود اومد تو و محکم خورد تو چِشَم.چشمم سوراخ شده بود.داشتم از درد مي ترکيدم.از همه بدتر،کنترلمو از دست دادم و پاهام گرم شد و شلوارم خيس.پام رو پدال گاز قفل شده بود.ماشين افتاد تو سرازيري.مجيد پاشو از لاي پاهاي من رد کرد.مي خواست ترمزو بگيره.اما نمي تونست.سرعت ماشين خيلي زياد شده بود.گمونم پاچه ي شلوارشم خيس شد.چندتا خيابونو اينطوري رفتيم.بالاخره عقلش رسيد و دستي رو هم کشيد و فرمون رو چرخوند طرف پياده رو.يه مرده واساده بود کنار جوب و سرشو خم کرده بود جلو.ماشين مرده رو زير کرد .چرخش افتاد تو جوب و گير کرد.سرم محکم خورد شيشه جلو و شيشه رو شيکست.سر مجيدم خورد، اما نه اونطوري که شيشه رو بشکونه.

باقيشو ،يعني از وقتي شيشه شيکست تا وقتي مردم رو درست يادم نيست.يعني جزئيات يادم نمياد.سرم گيج مي رفت،يه چشمم که نمي ديد و اون يکي ام سياهي مي رفت.اونقدر يادم هست که عباس جلو يه وانت رو گرفت و با مهندس رفت.مجيد هم نمي دونم از کجا دو تا سرباز با کلاه ايمني و باتوم پيدا کرد.ماشين رو از توي جوب درآوردن.مجيد نشست پشت فرمون و رسوندم بيمارستان.البته قبلش اون چيزي که تو چشم بود رو درآورد و با اون يکي چشم ديدم که يه مداده.آره،يه مداد،از اينايي که نوک مي خورن و ته لعنتيشونو بايد فشار داد.از پنجره ماشين اومده بود تو و يه راست خورده بود تو چشم.اونم با سر تيزش.آخه آدم چقدر بايس بدبخت باشه که همه بلاهاي عالم يه جا سرش خراب شه.توي راهم مجيد همش بو مي کشيد و پاچه شلوارشو نيگا مي کرد و مي گفت«حيف نون».

توي بيمارستان دکترا و پرستارا ريختن رو سرم.بردنم تو يه اتاق کوچيک.هزار جور آمپول و سِرُم خالي کردن تو بدنم.حتما اون موقع بوي گند ميدادم.اما دکترپرستارا عين خيالشون نبود.با اينشون خيلي حال کردم.بيچاره پرستاره هرچي کرد نتونست از آرنج رگمو پيدا کنه.حق هم داشت.خودمم اين اواخر دچار مشکل مي شدم.بالاخره مجبور شد از مچ دستم و چند جاي ديگه رگ بگيره.حالم يه خورده بهتر شد.يعني اونقدر گيج نبودم.يه کم بعد يه دکتر و يه پرستار و مجيد تو اتاقم بودن.دکتر به مجيد گفت بعيده دووم بيارم.گفت منتظرن تا تو ICU يه جاي خالي پيدا شه تا بفرسنم اون تو.بعد دکتره رفت بيرون و پرستاره م موبايلش زنگ زد و رفت بيرون.مجيدم با موبايلش زنگ زد جايي و رفت بيرون.چند ديقه بعد با يه خپله اومد تو.اولم آرنجامو نشونش داد.بعد سِرُمامو کندن و يه پارچه سفيد کشيدن رو سرم.وقتي پارچه رو ورداشتن تو يه اتاقي بودم که دورتادورش کمداي درفلزي بود.اون يارو خپله لباسامو درآورد و انداختم تو يکي از اون کمدا.فکر کنم اونجا بود که مردم.

بعدشم سه بار ديگه در کمد باز شد.دوبارش دو نفر ديگه رو انداختن روم.بار سومم همه مون رو برداشت و بردن خاک کردن.



مدادِ فشاري



دختري در کوله اش را باز کرد .محتوياتش را خالي کرد روي آسفالت خيابان.کف خيابان وزير پاي بچه ها پر از قلوه سنگ شد.جلوتر ماشين آتش زده بودند.همه سنگها را از روي زمين برمي داشتند و مي انداختند آنطرف،جايي که نمي ديدم و سربازها بودند.

راه هميشه ام بود.مي رفتم خوابگاه.توي راه ميان جمعيت گير کردم.خواستم بروم طرف در خوابگاه که گفتند:«مگر از جانت سير شده اي».نه راه پس داشتم و نه پيش.

يکي داد زد:«ماشين اميرجلاليه».همه داد زدند.همه خم شدند و سنگ برداشتند.پرتاب کردند آنطرف که نمي ديدم.هنوز يکي جلوي من دنبال سنگ مي گشت.خم شده بود.مي چرخيد و لمبر گوشتيش مي ساييد به همه.سرش را بالا آورد.صورتش رو به من بود.عرق از سر و رويش مي ريخت.نفس نفس مي زد و نا اميد از پيدا کردن سنگ.چشمهايش روي من مي گشت.مداد فشاريم را از جيب پيراهنم بيرون کشيد و پرتاب کرد آنطرف که همه پرتاب مي کردند.خوشحال از پيدا کردن چيزي براي پرتاب و هدفي براي پرتاب کردن،خنديد.همه داد زدند و دويدند.او هم دويد.تنه زد به من و من افتادم.عينکم افتاد زمين.همه دويدند و دورم خالي شد.عينک را پيدا کردم و گذاشتم روي چشمهايم.سر بالا آوردم.توده ي يونيفرم پوش و باتوم به دست و کلاه دار و دونده به سويم مي آمد.

من مردم.فکر کنم با ضربه اي که به پشت سرم خورد.چون بعد از آن درد ضربات ديگر را احساس نکردم.گرچه بعد آن همه چيز را بهتر مي ديدم و مي شنيدم،آنقدر که پشت چيزها،مثلا پشت درهاي ميني بوس را مي ديدم.انداخته بودنم توي يک ميني بوس بدون صندلي.تا صبح آنجا بودم.صبح يکي آمد،دست گذاشت کنار گردنم و گفت زنده ام.زنده ام را بردن بيمارستان.آنجا يکي آمد و گفت مرده ام.مرده ام را لخت کردند و انداختند توي کمد سردخانه،روي دو مرده ي ديگر.يکيشان بوي تند و بدي مي داد.

ما سه مرده را به همان ترتيب بردند و گذاشتند توي يک قبر.جايي نزديک قبرهايي که بالايشان علم و عکس و پرچم دارند.بعد چند روز آدمهاي زيادي دورمان جمع شدند.پرچم کشورمان را کشيدند روي سنگ قبر و گريه کردند.زن پيري هم روي قبرمان افتاد و گريه کرد.





نزديکي هاي صبح(خاطره اي از يک مرد که توي سردخانه کار مي کند)



روز خوبي بود.سرشب مردي را آوردند که چشمش کور شده بود و سرش شکسته بود.تمام جانش هم بوي گند شاش مي داد.از مرده هايي که وقت جان کندن خودشان را خيس مي کنند حالم به هم مي خورد.حتي با لت و پار بودنشان مشکل ندارم.يعني عين خيالم نيست که دلو روده ي مرده را از کف بيمارستان جمع کنم.اما کسي که وقت مردن به خودش گند مي زند غيرقابل تحمل است.من خداي درست حسابي ندارم اما معتقدم اينجور آدمها نبايد آدمهاي درستي باشند.اگر نه خدا به اين فضاحت جانشان را نمي گيرد.مردک تصادفي بود.از اورژانس آورديمش پايين.همکارش دست به نقد بود.آرنج مرده را نشانم داد و گفت نمي خواهد جنازه به پزشک قانوني برسد.آرنجهاي مردک پر بود از جاي سوزن و زخم شده بود.گفت منافقها کشته اندش و حکم شهيد دارد.اسم و مشخصاتش را داد و گفت مي خواهد جايي نزديک قطعه ي شهدا چال شود.گفتم کارم کفن و دفن نيست.گفت هماهنگش مي کند که بيايند ببرندش و من فقط جنازه را ترخيص کنم.من هم قبول کردم.همراهش بسته ي پشت سبز را داد و گفت جيبهايش هم مال خودت.توي جيبهاش هم چند تا هزاري نيمه خيس و يکي دو بسته ي کاغذي خيس بود.

نيمه شب هم تصادفي يگري را آوردند.آش و لاش بود.همراهش شبيه قبلي بود.مثل قبلي هم دست به نقد.گفت يک جوري جنازه را سر به نيستش کنم.من هم دو برابر قبلي ازش گرفتم و راجع به کفن و دفن چيزي نپرسيدم.اينکي حسابي آس و پاس بود.توي جيبهاش چند تا اسکناس خورد بيشتر نبود.توي جيب شلوارش هم کثافت بود.معلوم نبود آن زير چه کار مي کرده.او را هم انداختم روي همان قبلي.

نزديکي هاي صبح هم جواني را آوردند.تمام بدنش کوبيده شده بود.عينکش هم خرد شده بود توي چشمهايش.اينيکي همراهش اخلاق خوبي نداشت.يونيفرم پوش بود و دستور داد جنازه را تحويل بگيرم.من هم راجع به هيچ چيز هيچ نپرسيدم و اطاعت کردم.گرچه نظامي نبودم و نمي توانست به من دستور بدهد.اما خوب بعيد مي دانم آن جوان هم نظامي بوده باشد.

فردايش کساني که هماهنگ شده بودند آمدن براي گرفتن جنازه ي اولي.گفتند هماهنگ شده اند که جنازه ي جوان عينکي را هم ببرند.من هم به اندازه ي اسکناسهاي جيب همان اولي بهشان دادم که جنازه ي ديگر را هم ببرند.و جنازه ها را بردند.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32726< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي